از کجا معلوم مرگ قسمت شیرین زندگی نباشد؟!

آفتاب‌‌نیوز :

حسین نمازی امسال با «شه‌سوار» در بخش سوداری سیمرغ جشنواره چهل و دوم حضور داشت که به اعتقاد خیلی‌ها بسیار به فیلم قبلی او یعنی «شادروان» شبیه بود. در این دو فیلم، مرگ و مشکلات اقتصادی خانواده‌ای از طبقه پایین نقش پررنگی دارد. بیشتر گفت‌وگوی ما هم با نمازی راجع به همین دو مفهوم مرگ و طبقه بود. نمازی می‌گوید او حالا حالا‌ها به طبقه‌ای که در فیلم‌هایش به آن می‌پردازد کار دارد و معتقد است این طبقه را باید درست نشان داد.

شما هم در «شادروان» و هم در «شه‌سوار» به مقوله مرگ پرداخته‌اید. مرگ چقدر دغدغه ذهنی شماست؟

من فیلمی نمی‌سازم که بخواهم در آن حرفی بزنم. این واقعیتی است. قطعا باور‌ها و روحیات هر کسی می‌ریزد در فیلمش. قصه‌ای من را درگیر می‌کند و آن قصه را می‌سازم. بحث مرگم هم دغدغه آنچنانی من نیست که همیشه ذهنم را درگیر کند، منتها احساس می‌کنم مرگ بخشی از زندگی است و بالاخره دیر یا زود اتفاق می‌افتد و از کجا معلوم قسمت شیرین زندگی نباشد. عموما فکر می‌کنیم مرگ قسمت تلخ زندگی است، ولی من همیشه این سوال را از خودم می‌پرسم اتفاقا از کجا معلوم که قسمت شیرین زندگی نباشد. وقتی قرار است با آن مواجه شویم، حداقل دوست دارم در آثار خودم خیلی مواجه راحت و ساده‌ای با آن داشته باشم.

جدا از آثارتان که طبیعتا از نگاه شما نشئت گرفته، اما شخصا هم این‌قدر پذیرای مرگ هستید؟

آره، چون شخصا سه بار تا لب مرگ رفته‌ام. به اجبار برای‌ام قضیه‌ای پذیرفتنی شد که به هر حال با آن مواجه می‌شوی. دوست ندارم مرگم در سن بالا باشد و مرگی معمولی باشد. دوست دارم مرگی باشد که به عده‌ای زندگی بدهد. مثلا وقتی یک آتشنشان می‌میرد، کلی آدم زنده می‌مانند. این نوع مرگ خیلی باشکوه است. حالا اگر تعداد آدم‌هایی که از مرگ آدم زندگی می‌گیرند بالا باشد، خیلی جالب می‌شود.

در واقع یک مرگ قهرمانانه را می‌پسندید.

آره، چراکه نه. وقتی که قرار است بمیری، حداقل چند نفر زنده بمانند با مرگت. این‌طوری خیلی جذاب است.

خیلی‌ها برخلاف شما دوست دارند تا سن بالا زندگی کنند.

حدی دارد دیگر. البته هیچ وقت ناامید نیستم در زندگی. در همه برهه‌های زندگی‌ام لذت برده‌ام و می‌برم. ولی به جایی برسد که سرخورده نباشی و به لحاظ بدنی سرحال باشی و در بستر بیماری نیفتاده باشی. وقتی قرار است آخرش همه‌مان برویم، به نظرم این‌جوری بهتر است.

فیلمسازی هست که در نگاه به مرگ تحت تاثیرش باشید؟

واقعیتش الان چیزی در ذهنم وول می‌خورد، ولی به زبانم نمی‌آید. فکر می‌کنم فیلم‌هایی بوده که من را خیلی تحت تاثیر قرار داده با مرگ. به هر صورت نگاه آدم‌ها به مقوله مرگ عموما نگاه درستی نیست. این کشف من است البته. از آدم‌هایی که تجربه مرگ لحظه‌ای را داشته‌اند می‌شنوید که مرگ یک چیز دیگر است، نه آن چیزی که ما فکر می‌کنیم. احساس می‌کنم مرگ مثل از خواب پریدن است.

شما در «شادروان» و «شه‌سوار» به طبقه‌ای پرداخته اید که سخت زندگی می‌کنند و به دشواری از پس معاش برمی‌آیند. به نظرتان رابطه‌ای بین مرگ و طبقه وجود دارد؟

می‌تواند وجود داشته باشد. ولی اتفاقا فکر می‌کنم طبقه پایین امیدشان به زندگی بیشتر است.

چطور؟

شما نگان کن، الان افسردگی در کدام طبقه بیشتر است؟ فکر نمی‌کنم در طبقه پایین باشد. چرا؟ چون با اتفاقات کوچک خوشحال‌اند. طرف ماشینش از پیکان تبدیل به پراید شود، یک سال بس‌اش است. یک مبل می‌خرد، یک تلویزیون عوض می‌کند، تا مدت‌ها خشحال است. حقوقش دو میلیون بالا می‌رود، کیف می‌کند. این تجربه میدانی من است. نمی‌خواهم بگویم درست است یا غلط، ولی امیدهایش دست‌یافتنی‌تر است. در طبقه بالاتر از متوسط، مثلا یک میلیاردر می‌گوید خوش نمی‌گذرد. چرا؟ چون هر آنچه را می‌خواسته به دست آورده. یا دیگر آرزوهایش اینقدر بزرگ می‌شود که دیگر دست‌نیافتنی می‌شوند. یا در طبقه متوسط نگاه کن، چشم و هم‌چشمی وجود دارد. طرف خانه و زندگی دارد، ولی درگیر این است که چرا ویلا ندارد، چرا فلان ماشین را ندارد. در طبقه متوسط به بالا سیرمانی نیست، به خاطر سبک زندگی ما در چند دهه اخیر. ولی خوشحالی طبقه پایین شدنی‌تر است.

خب، چون طبقه پایین از خیلی ملزومات و نیاز‌های اولیه زندگی محروم است، با کوچک‌ترین چیزی شاد می‌شود.

بله، به همین دلیل نمی‌گویم این درست است یا غلط. با توجه به شرایط زندگی‌اش، با چیزی کوچک خیلی سریع خوشحال می‌شود. امید به زندگی در این طبقه بیشتر است به نظر من.

نگاهی که به طبقه در این دو فیلم‌تان دارید، حاصل تجربه شخصی و زندگی خودتان است یا نه، صرفا پرداختن به این آدم‌ها برای‌تان مهم است؟

من هیچ‌وقت بی‌پولی‌ای شبیه شخصیت فیلم‌هایم نکشیده‌ام. خانواده‌ام یک خانواده متوسط بود که در بحث روزمره مشکلی نداشتیم، ولی حالا آرزو‌هایی بود که گاه برآورده می‌شد و گاه نمی‌شد. ولی در مدرسه و بین دوستانم خیلی آدم‌های این شکلی می‌شناختم. مثلا بین دوستانم کسی بود که در زمستان گالشی پا می‌کرد که پشت پاشنه‌اش پاره شده بود و با بند دوخته بودند و معمولا هم جوراب نداشت و با همان گالش فوتبال بازی می‌کرد و مهمانی می‌رفت. آدمی می‌شناختم که آنقدر هر روز تخم مرغ می‌خورد، چون چیز دیگری نداشتند، کبدش داغان شده بود و صورتش پر جوش بود. آدمی در مدرسه می‌دیدم که خوراکی زنگ تفریحش نان و رب بود. من این‌ها را دیدم و همین الانش هم می‌بینم. من در کرج زندگی می‌کنم، شهری که فاصله محله مرفه‌اش با محله‌ای که رفاه اقتصادی ندارد، یک خیابان و یک بلوار است. من اتفاقا تمام کارهایم مثل آرایشگاه رفتن و خرید را در همین محله‌های پایین انجام می‌دهم. صبح بلند می‌شوم با موتور می‌روم در این محله‌ها می‌گردم و با آدم‌هایش دوستی و رفاقت می‌کنم. عموما هم نمی‌دانند که من فیلمسازم. من در قهوه‌خانه‌هایی می‌روم دیزی و املت می‌خورم، که کارگر‌ها می‌آیند. لذتی که از آنجا نشستن و خوراک خوردن می‌برم، هیچ‌وقت یک رستوران گران به من نمی‌دهد. شاید این به سبک زندگی من برمی‌گردد که از اول از تجملات خوشم نمی‌آمده. کلا، این آدم‌ها را خیلی خوب می‌شناسم، تکیه‌کلام‌ها و لباس پوشیدن‌شان را. خیلی وقت‌ها لباس‌های‌شان را می‌خرم و در آرشیوم نگه می‌دارم تا جایی استفاده کنم. به هر حال این هم علاقه‌مندی من است. فکر می‌کنم اگر بخواهم فیلم بسازم، حالا حالا‌ها در این طبقه کار دارم.

پس همچنان فیلم‌های دیگرتان هم در همین حال و هواست؟

بله، فیلمنامه جدیدی که دارم می‌نویسم، در همین طبقه است. این طبقه درست معرفی نشده. همین الان دست شما را می‌گیرم و می‌برم به فلان محله که خانه‌هایش با ارزان‌ترین متریال ساخته شده، ولی بسیار خوش سلیقه چیده شده. لباس آدم‌هایش کهنه، اما تمیز است. ما این را درست نشان نداده‌ایم. شما یک طبقه‌ای را مدام می‌زنید تو سرش. چه اتفاقی می‌افتد؟ این‌ها سرخوردگی ایجاد می‌کند و یواش‌یواش طرف به خودش می‌گوید، من چقدر بدبختم، پس بروم حقم را بگیرم و می‌تواند هر فاجعه‌ای رخ بدهد.

از این نقد نمی‌ترسید که بگویند می‌خواهید در فیلم‌تان فقر را بزک کنید و شرایط بد را قابل قبول جلوه دهید؟

این‌ها برای من تازگی ندارد. مثلا برای «شادروان» هم زیاد دیدم که نوشتند در تقدس فقر. من این را پشت سر گذاشته‌ام. عده‌ای آدم در این مملکت هستند که به هر دلیلی در یک جبر اقتصادی قرار گرفته‌اند و من نمی‌توانم کاری برای‌شان بکنم. فقط می‌توانم به آن‌ها امید بدهم و بگویم به رغم اوضاع بدت به چیز‌های خوب زندگی‌ات نگاه کن. من حرفم این است، وگرنه به نظرم فقر تقدسی ندارد. روایت هست، فقر که از دری می‌آید تو، از در دیگر ایمان بیرون می‌رود. نمی‌شود فقر را تقدیس کرد، ولی شرایط طوری است که نمی‌شود حداقل داشته‌های این آدم‌ها را به آن‌ها یادآوری نکرد.

دکمه بازگشت به بالا