علی در سالروز ۱۸ سالگی‌اش دوباره متولد شد!

در اردوگاه کوثر لشکر ۱۰ سیدالشهدا (ع)، من و علی کنار هم بودیم. شروع به عکس گرفتن کردیم. پیرمردی کناری نشسته بود. اینطور حس کردم دارد حسرت می‌خورد که کاش اینها با من عکس می‌گرفتند. علی بدوبدو رفت و دستش را روی گردن حاج‌آقا انداخت و گفت من با حاج‌آقا عکس می‌گیرم. خیلی مراعات بقیه را می‌کرد.

به گزارش اخبار ایران من، متن پیش رو گفت‌وگوی «جوان» با جانباز عباس رسولی‌فر برادر شهید علی رسولی‌فر است که پیکرش ۱۵ سال مفقود بود:

شهید علی رسولی‌فر ۱۰ شهریور ۱۳۴۷ در شهریار متولد شد و ۱۰ شهریور ۱۳۶۵ در منطقه حاج‌عمران عراق به شهادت رسید. حیات و ممات علی در یک روز بود و دقیقاً در سالروز ۱۸ سالگی‌اش به شهادت رسید. پیکر علی پس از شهادت، ۱۵ سال در منطقه عملیاتی کربلای ۲ ماند و زمانی به آغوش خانواده بازگشت که والدینش هر دو از دنیا رفته بودند. پدر علی پیش از شهادت او و مادرش چند سال پس از مفقودی علی از دنیا رفته بود. عباس رسولی‌فر برادر شهید، خود از رزمندگان دفاع‌مقدس و جانباز جنگ تحمیلی است. او بعد از اتمام دفاع‌مقدس همچنان در خط جهاد ماند و مدتی نیز رزمنده مدافع حرم شد. آنچه می‌خوانید روایت این رزمنده جانباز از برادر شهیدش و همینطور خاطراتی از دوران حضورش در جبهه است. 

 رزمنده گردان علی‌اصغر (ع)
من با برادرم علی پنج سال فاصله سنی داشتم. سال ۱۳۶۳ علی دانش‌آموز بود که پایش به جبهه باز شد و در چندعملیات شرکت کرد. اول به گردان ظهیر لشکرسیدالشهدا (ع) و بعد به گردان حضرت علی‌اصغر (ع) رفت. در عملیات والفجر ۸ در گردان علی‌اکبر از لشکر ۱۰ سیدالشهدا (ع) بود و بعد از آن به مرخصی آمد. تابستان سال ۶۵ مشغول بازسازی خانه بودیم. علی به مرخصی آمد و بعد از چند روز تصمیم گرفت در وسط کار بازسازی ساختمان به جبهه برگردد. این آخرین بار بود که عازم جبهه می‌شد. شهریور سال ۶۵ در عملیات کربلای ۲ در منطقه حاج‌عمران عراق وقتی که ۱۸ سال سن داشت به شهادت رسید. علی رزمنده گردان حضرت علی‌اصغر لشکر ۱۰ سیدالشهدا (ع) بود که شهید شد و پیکرش در محل شهادتش ماند. 

 ۱۵ سال چشم انتظاری
پدرم بسیار علی را دوست داشت. شاید اگر زنده بود و علی شهید می‌شد، دوام نمی‌آورد و از دنیا می‌رفت. مادرم هفت سال چشم انتظار برگشت پیکرعلی بود و نتوانست در هجر پسرش دوام بیاورد و سال ۷۳ از دنیا رفت. پیکر علی هشت سال بعد از فوت مادرمان یعنی ۱۵ سال بعد از مفقودالاثر بودن سال ۱۳۸۰ به آغوش خانواده بازگشت. 
ما اصالتاً اهل شهریاری و از حدود ۱۰۰ سال پیش در شهریار ساکن هستیم. پدرم به رعایت حلال و حرام خیلی مقید بود. دائم ذکر می‌گفت و همیشه با صدای آیت‌الکرسی او بعد از نماز صبح از خواب بیدار می‌شدیم. به این سادگی‌ها نماز و حضورش در مسجد فوت نمی‌شد. پدرم با اینکه سنش زیاد بود و بالای ۷۰ سال سن داشت، ولی در تمام انتخابات شرکت می‌کرد. در کار کشاورزی زحمت می‌کشید و باغداران شهریار ایشان را در کارگری می‌شناختند. مادرم هم در خانه‌های مردم کارگری می‌کرد و رخت می‌شست. پدر و مادرم اینطور به ما نان دادند و بزرگ کردند؛ همه خانواده‌ام در مسیر اسلام و انقلاب بودند. 
 یادم است خانم‌ها دور هم جمع می‌شدند و هر کسی از کسی دیگری بد می‌گفت، علی می‌گفت غیبت نکنید. اصلاً از مسائل ارزشی سوء‌استفاده نمی‌کرد. هیچ موقع هیچ ادعایی از این شهید ندیدیم. تن به دروغ نمی‌داد. مردم‌دار بود. به بچه کوچک تا آدم ۹۰ ساله احترام می‌گذاشت. هر موقع مرخصی می‌آمد در کوچه تیم تشکیل می‌داد و با بچه‌ها فوتبال بازی می‌کرد. 

 خاطره عکاسی در کوثر
 در اردوگاه کوثر لشکر ۱۰ سیدالشهدا (ع)، من و علی کنار هم بودیم و یک روز شروع به عکس گرفتن کردیم. پیرمردی در کناری نشسته بود. اینطور حس کردم دارد حسرت می‌خورد که کاش اینها با من عکس می‌گرفتند. علی بدو بدو رفت و دستش را روی گردن حاج‌آقا انداخت و گفت: من با حاج‌آقا عکس می‌گیرم. خیلی مراعات بقیه را می‌کرد. اینطور نبود مثلاً کسی پوشش بدی داشت او را ضدانقلاب فرض کند. یا کسی ادعای زیادی داشت و خودش را در ظاهر بچه حزب‌اللهی معرفی می‌کرد، رابطه آنچنانی با او داشته باشد. خیلی خوب آدم‌ها را می‌شناخت. خودش دوست داشت گمنام بماند. پلاکش را قبل از عملیات به کسی هدیه داده بود. در کیفش شعری در مورد مفقودالاثرها از مرحوم حسان داشت که وجود این شعر نشان می‌داد او گمنامی را دوست دارد. معلوم بود خودش اینطور پسندیده که گمنام به شهادت برسد. 

 شهادت ۲ بامداد
وقتی عملیات شد یکی از بچه‌ها به نام رضا احمدی دچار موج گرفتگی شد و به عقب بازگشت. ایشان خبر داد و گفت علی شهید شده است. لحظه‌ای که خبر شهادت علی را داد خیلی برای من سنگین بود. از آن روز که سال‌ها می‌گذرد، یادم نیست چطور از جمعی که خبر شهادت را بین‌شان شنیدم، خارج شدم. گفتم مادرم با زحمت این بچه را بزرگ کرد حالا چطور خبر شهادتش را به او بدهم. به دامادمان گفتم از طریق خواهرم به مادرم خبر شهادت علی را برساند. 
همرزم علی می‌گفت: در منطقه حاج‌عمران عملیات بود. از بالای تپه عراقی‌ها دید داشتند و خمپاره می‌زدند. قبل از اینکه خمپاره بیاید، یک نفر از علی ساعت را پرسید. گفت حدوداً ۲ نیمه شب است. بعد همان لحظه خمپاره‌ای به زمین خورد و منفجر شد. علی را صدا زدیم! اما صدایش نیامد. به سرش ترکش خورده و شهید شده بود. منطقه شرایط بدی داشت و نتوانستیم پیکرش را به عقب بیاوریم. بعد از ۱۵ سال از طریق لباسش و دی‌ان‌ای شناسایی کردند. وقتی پیکرش به مصلای تهران آورده شد، یکی از دوستانش که خیلی پیگیر بود به من خبر داد که علی را آوردند. 

 ۲ برادر در جبهه
گاهی پیش می‌آمد که من و علی همزمان با هم در جبهه بودیم. در عملیات بدر با هم بودیم. ولی علی زودتر از گردان جدا شد و رفت. گردان ما را برای عملیات نبردند. شرایط عملیات طوری بود که ما جلو رفتیم و در منطقه جفیر یک شبانه‌روز ماندیم، اما نهایتاً گفتند گردان شما در عملیات شرکت نمی‌کند و ما را برگرداندند. 
اولین عملیاتی که حضور داشتم عملیات طریق‌القدس در هفتم آذر سال ۶۰ بود. آن موقع لشکر و تیپ‌ها هنوز آنطور که باید شکل نگرفته بودند. ما یک گروه بودیم و از کرج به تیپ عاشورا که سه، چهار گردان بیشتر نداشت، رفته بودیم. شب عملیات بارش باران زیاد بود. زمین خیلی چسبناک شده بود. طوری که یک نیسان بعد از اینکه مهمات را خالی کرد زمانی که می‌خواست برگردد در گل ماند. همان لحظه یک خمپاره ۱۲۰ به نیسان خورد و دو سرنشینش پیکرشان تکه‌تکه شد. برای اولین بار بود که پیکر ارباً اربای شهیدی را اینطور می‌دیدم، تمام پیکر این دو شهید را جمع کردیم کمتر از یک کیسه شد. 
عملیات بعدی به فتح‌المبین رفتیم. روز آخر عملیات به منطقه رسیدیم. در منطقه فکه پدافند بودیم ادامه آن پدافند با عملیات الی‌بیت‌المقدس، یعنی فتح خرمشهر مصادف شد. در روز دوم عملیات برای اینکه دشمن غافلگیر شود و بچه‌ها بتوانند راحت از آب در منطقه دارالخویین رد شوند، در منطقه فکه عملیاتی انجام دادیم؛ سخت‌ترین عملیات عمرم بود و بدترین خاطره من از زمان جنگ در این عملیات بود. 
عملیات فکه که به صورت ایذایی انجام شد، خیلی سخت بود، به طوری که تقریباً ساعت ۷ غروب با یک کنسرو لوبیا و یک قمقمه آب به طرف دشمن راه افتادیم تا دشمن را دور بزنیم و محاصره‌اش کنیم. هدف این بود که توجه دشمن از محور اصلی عملیات در خرمشهر کم شود. از ساعت ۷ غروب راه افتادیم و ۴ صبح به منطقه مورد نظر رسیدیم. تمام این مدت را در رمل به طول ۲۰ کیلومتر راه رفتیم؛ راه رفتن در رمل می‌دانید که چقدر سخت است. مچ پاها له و لورده شده بود. وقتی ما رسیدیم، قرار بود تیپ ۱۷ قم که بعدها لشکر ۱۷ علی‌بن‌ابی‌طالب شد به کمک ما بیاید، اما آنها جایی گیر کردند و ما محاصره شدیم. 
ظهر که شد آن منطقه تبدیل به کربلا شد. کار به جایی رسید که آب برای لب‌تر کردن نبود. شرایط سخت و طاقت‌فرسایی بود. در آن منطقه شهید سیدحسین‌شاه میری که مسئول بسیج پایگاه محل ما در مسجد جامع شهریار بود، گفت فلانی تا نارنجک در تانک عراقی‌ها نیندازم، برنمی‌گردم. او رفت و دیگر برنگشت. پیکرش همانجا ۱۵-۲۰ سال ماند. شهید ابراهیم هاشمی بدون آنکه هیچ ترکشی بخورد از تشنگی در همانجا شهید شد. شهید احمد رحمانی که بچه وحیدیه شهریار بود تیر به شکمش خورده بود. شکمش را با چفیه پیچیده بودیم، ولی از بس خون از او رفته بود صورتش مثل گچ سفید شده بود. در همان حال که یک ماشین عراقی آنجا افتاده بود. او اشاره می‌کرد که آب رادیات این ماشین را باز کنید، بچه‌ها آب بخورند. در حالی که خودش لحظه به لحظه از تشنگی گر می‌گرفت، همان جا به شهادت رسید.

*بازنشر مطالب دیگر رسانه‌ها در اخبار ایران من به منزله تأیید محتوای آن نیست و صرفا جهت آگاهی مخاطبان می‌باشد.

انتهای پیام

دکمه بازگشت به بالا